حکایات عبید

عربی را از حال زنش پرسیدند. گفت زنده است؛ و تا زنده‌است همچنان مار گزنده است.



*****************


 درِ خانه ی کسی بدزدیدند. او برفت و در مسجدی برکند و به خانه میبرد.

گفتند چرا در مسجد برکنده ای؟ گفت: درِ خانه من دزدیده اند و خداوند این در،

دزد را میشناسد، در را به من سپارد و در خانه خود بازستاند.

*****************


درویشی به در خانه ای رسید. پاره نانی بخواست. دخترکی در خانه بود

گفت: نیست. گفت: چوبی هیمه ای. گفت: نیست. گفت: پاره ای نمک. گفت: نیست.

گفت: کوزه ای آب. گفت: نیست. گفت: مادرت کجاست؟ گفت: به تعزیت خویشاوندان رفته است.

گفت: چنین که من حال خانه ی شما می بینم، ۱۰خویشاوند دیگر می باید به تعزیت شما آیند.


*****************


خراسانی به نردبان در باغ دیگری میرفت تا میوه بدزدد

خداوند باغ برسید و گفت: در باغ من چکار داری؟ گفت: نردبان می فروشم.

گفت: نردبان در باغ من می فروشی؟ گفت: نردبان از آن من است، هر کجا که خواستم میفروشم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد