صیح روز یازدهم سپتامبر همسرم از خواب بیدارم کرد. تکانم داد و گفت یک هواپیما خورده به یکی از برج های دو قلو. ...
ادامه مطلب ...
شیخ را گفتند: «فلان کس بر روی آب میرود.» گفت: «سهل است، بزغی و صعوه ای نیز برود». گفتند :«فلان کس در هوا پرد.» گفت:«مگسی و زغنهای میپرد.» گفتند: «فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می شود.» شیخ گفت:«شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب میشود. این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. .
روزی درویشی به میهنه رسید و هم چنان با پای افزار پیش شیخ ما آمد و گفت: «ای شیخ بسیار سفر کردم و قدم فرسودم. نه بیاسودم و نه آسودهای را دیدم.» شیخ گفت: «هیچ عجب نیست. سفر تو کردی و مراد خود جستی. اگر تو درین سفر نبودی، و یک دم به ترک خود بگفتی هم تو بیاسودیی و هم دیگران به تو بیاسودندی. زندان مرد، بود مرد است. چون قدم از زندان بیرون نهاد به مراد رسید.»
در وقتی که شیخ (ابوسعید) به نیشابور بود, روزی به گورستان حیره میرفت. چون بر سر خاک مشایخ رسید، جمعی را دید آنجا که خَمر میخوردند و چیزی میزدند. صوفیان در اضطراب آمدند، خواستند که ایشان را اِحتساب کنند و برنجانند. شیخ مانع شد. چون نزدیک ایشان رسید، گفت: خداوند چنانکه در این جهان خوشدل میباشید در آن جهان نیز خوشدلتان داراد! جماعت برخاستند و جمله، در پای شیخ افتادند و خَمرها بریختند و سازها بشکستند و از یک نظرِ شیخ از نیکمردان شدند
احتساب:نهی کردن از اعمال نامشروع
xxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxx
شیخ ما روزی در حمام بود، درویشی شیخ را خدمت میکرد و دست بر پشت شیخ میمالید و شوخ بر بازوی او جمع میکرد چنانکه رسم قائمان باشد. تا آن کس ببیند که او کاری کرده است. پس در میان این خدمت از شیخ سوال کرد که:
«ای شیخ! جوانمردی چیست؟»
شیخ ما حالی گفت:
«آنکه شوخ مرد به روی مرد نیاوری»
همهی مشایخ و ائمهی نیشابوری چون این سخن شنودند اتفاق کردند که کسی در این معنا بهتر ازین نگفته است»
شوخ:چرک و کثیفی
xxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxx
عربی را از حال زنش پرسیدند. گفت زنده است؛ و تا زندهاست همچنان مار گزنده است.
*****************
درِ خانه ی کسی بدزدیدند. او برفت و در مسجدی برکند و به خانه میبرد.
گفتند چرا در مسجد برکنده ای؟ گفت: درِ خانه من دزدیده اند و خداوند این در،
دزد را میشناسد، در را به من سپارد و در خانه خود بازستاند.
*****************
درویشی به در خانه ای رسید. پاره نانی بخواست. دخترکی در خانه بود
گفت: نیست. گفت: چوبی هیمه ای. گفت: نیست. گفت: پاره ای نمک. گفت: نیست.
گفت: کوزه ای آب. گفت: نیست. گفت: مادرت کجاست؟ گفت: به تعزیت خویشاوندان رفته است.
گفت: چنین که من حال خانه ی شما می بینم، ۱۰خویشاوند دیگر می باید به تعزیت شما آیند.
*****************
خراسانی به نردبان در باغ دیگری میرفت تا میوه بدزدد
خداوند باغ برسید و گفت: در باغ من چکار داری؟ گفت: نردبان می فروشم.
گفت: نردبان در باغ من می فروشی؟ گفت: نردبان از آن من است، هر کجا که خواستم میفروشمبه مناسبت روز بزرگداشت سعدی یک داستانی رو انتخاب کرده ام که از این قرار است....