صیح روز یازدهم سپتامبر همسرم از خواب بیدارم کرد. تکانم داد و گفت یک هواپیما خورده به یکی از برج های دو قلو. ...
صیح روز یازدهم سپتامبر همسرم از خواب بیدارم کرد. تکانم داد و گفت یک هواپیما خورده به یکی از برج های دو قلو. از آپارتمانم در بروکلین بیرون زدم و راه افتادم به سمت منهتن. توی راه همه وحشت کرده بودند. از وضعیتشان می شد فهمید که اتفاق مهیبی افتاده است. روی پل بروکلین توانستم منظره را با چشم خودم ببینم دود سیاه و سوزاننده ای که از برج شمالی بیرون می زد شوکه کننده بود. دوربین دیجیتال را تازه خریده بودم و قلقش هنوز دستم نیامده بوده گرفتمش جلوی چشمم که فوکوسش را تنظیم کنم ودرست در همان لحظه هواپیمای به برج جنوبی خورد. توده ی عظیم آتش در آسمان پدیدار شد. دکمه ی شاتر را فشار دادم. یک راننده ی تاکسی که مرا موقع عکاسی دیده بود دوید طرف من به ال سی دی دوربین نگاه کرد و داد زد: گرفت عکسش رو گرفت انگار چیزی که همان لحظه جلوی چشمش اتفاق افتاده بود تا وقتی که روی صفحه ی نمایش دیده نمی شد. شکل واقعیت به خودش نمی گرفت
نویسنده:اسپنسر بلات (عکاس و نویسنده ی آمریکایی)
مترجم: احسان لطفی
منبع: مجله ی داستان همشهری شهریور ۱۳۹۱