آزادی
به شیکَرَکی میمونه
رو شیرینی ِ بیدَنگ و فَنگی
که مال ِ یه بابای دیگهس.
تا وختی ندونی
شیرنی رُ چه جور باس پخت
همیشه همین
بساطه که هس.
در وقتی که شیخ (ابوسعید) به نیشابور بود, روزی به گورستان حیره میرفت. چون بر سر خاک مشایخ رسید، جمعی را دید آنجا که خَمر میخوردند و چیزی میزدند. صوفیان در اضطراب آمدند، خواستند که ایشان را اِحتساب کنند و برنجانند. شیخ مانع شد. چون نزدیک ایشان رسید، گفت: خداوند چنانکه در این جهان خوشدل میباشید در آن جهان نیز خوشدلتان داراد! جماعت برخاستند و جمله، در پای شیخ افتادند و خَمرها بریختند و سازها بشکستند و از یک نظرِ شیخ از نیکمردان شدند
احتساب:نهی کردن از اعمال نامشروع
xxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxx
شیخ ما روزی در حمام بود، درویشی شیخ را خدمت میکرد و دست بر پشت شیخ میمالید و شوخ بر بازوی او جمع میکرد چنانکه رسم قائمان باشد. تا آن کس ببیند که او کاری کرده است. پس در میان این خدمت از شیخ سوال کرد که:
«ای شیخ! جوانمردی چیست؟»
شیخ ما حالی گفت:
«آنکه شوخ مرد به روی مرد نیاوری»
همهی مشایخ و ائمهی نیشابوری چون این سخن شنودند اتفاق کردند که کسی در این معنا بهتر ازین نگفته است»
شوخ:چرک و کثیفی
xxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxxx
عربی را از حال زنش پرسیدند. گفت زنده است؛ و تا زندهاست همچنان مار گزنده است.
*****************
درِ خانه ی کسی بدزدیدند. او برفت و در مسجدی برکند و به خانه میبرد.
گفتند چرا در مسجد برکنده ای؟ گفت: درِ خانه من دزدیده اند و خداوند این در،
دزد را میشناسد، در را به من سپارد و در خانه خود بازستاند.
*****************
درویشی به در خانه ای رسید. پاره نانی بخواست. دخترکی در خانه بود
گفت: نیست. گفت: چوبی هیمه ای. گفت: نیست. گفت: پاره ای نمک. گفت: نیست.
گفت: کوزه ای آب. گفت: نیست. گفت: مادرت کجاست؟ گفت: به تعزیت خویشاوندان رفته است.
گفت: چنین که من حال خانه ی شما می بینم، ۱۰خویشاوند دیگر می باید به تعزیت شما آیند.
*****************
خراسانی به نردبان در باغ دیگری میرفت تا میوه بدزدد
خداوند باغ برسید و گفت: در باغ من چکار داری؟ گفت: نردبان می فروشم.
گفت: نردبان در باغ من می فروشی؟ گفت: نردبان از آن من است، هر کجا که خواستم میفروشمبمردم این همه بیداد شد زمرکزداد
زدیم تیشه بریشه هر آنچه بادا باد
از ین اساس غلط این بنای پایه بر آب
نتیجه نیست به تعمیر این خراب آباد
همیشه مالک این ملک ملت است که داد
سند بدست فریدون قباله دست قباد
مگوی کشور جم جم چکاره بود چه کرد
مگوی ملک کیان کی گرفت کی بکه داد
به زور بازوی ملت بود کز ضحاک
گرفت داد دل خلق کاوه حداد
شکسته بود گر امروز بود از صد جای
چو بیستون سر خسرو زتیشه فرهاد
پس از مصیبت قاجار وعید ما عید است
یقین بدان بود امروز بهترین اعیاد
خوشم که دست طبیعت گذاشت دردربار
چراغ سلطنت شاه بر در یچه باد
بیک نگاه اروپا بباخت خود را شاه
در این قمار کلان تاج وتخت از کف داد
تو نیز فاتحه سلطنت بخوان عارف
خدا باهمه بد فطرتی بیا مرزد
خرابه کشور مارا هر آنکه باعث شد
کزین سپس شود آباد خانه اش آباد
باد سردار سپه زنده در ایران عارف
کشور رو به فنا را به بقا خواهد بردسلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است.
کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم
زچشم دوستان دور یا نزدیک
مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناحوانمردانه سرد است...آی...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!
منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم
منم من سنگ تیپا خورده رنجور
منم دشنام پست آفرینش نغمه ناجور
نه از رومم نه از زنگم همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در بگشای دلتنگم
حریفا میزبانا میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست مرگی نیست
صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد سحر شد بامداد آمد
فریبت می دهد برآسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر درها بسته سرها در گریبان دستها پنهان
نفس ها ابر دل ها خسته و غمگین
درختان اسکلت های بلور آجین
زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهروماه
.
.
زمستان است......